حسود


 

نويسنده: محمد مبيني




 

برداشتي آزاد از آيات 27 تا 31 سوره مائده
 

ظاهراً زير بار نرفته بود که برادرش جانشين بشود و ادعا کرده بود که لياقتش بيشتر از اوست. به همين دليل وقتي با پيشنهاد «امتحان» مواجه شد، چاره اي نديد جز اينکه قبول کند. در امتحان که رد شد، باز کوتاه نيامد؛ برادرش را به قتل تهديد کرد و شنيدم که گفت: «مي کشمت!...شک نکن». برادرش اما جواب داد: «من دست روي تو بلند نمي کنم؛ من از خدا مي ترسم، تو هم آتش جهنم را براي خودت نخر» ولي حسادت چشم هايش را کور کرده بود. انگار نه چيزي مي ديد و نه مي شنيد...همه چيزدر يک لحظه اتفاق افتاد. چشم که باز کرد، جنازه برادرش را ديد که روي زمين افتاده...پاهايش سست شد؛ همان جا نشست؛ مات و مبهوت به جنازه او خيره شد...مانده بود با جسد برادر چه کند...اين زشتي را بايد پنهان مي کرد...عقلش به جايي نمي رسيد...مستأصل شده بود... .
خدا به من فرمود که بروم پايين درخت، زمين را بکاوم و غذا بيابم! تعجب کردم که اين چه دستوري است؟! من که گرسنه نيستم! الان چه موقع غذا خوردن است؟! اماحرفي نزدم و اطاعت کردم. از بالاي درخت پرواز کردم و جايي نزديک جنازه فرود آمدم. با پاهايم شروع کردم به کنار زدن برگ هاي روي زمين ولي اثري از غذا نبود! مشغول کاويدن زمين بودم و زير چشمي نگاهم به قاتل بود...توجه اش به من جلب شده بود و داشت مرا نگاه مي کرد...کارم را ادامه دادم که صدايش بلند شد: «اي واي! يعني من از اين کلاغ هم کمترم؟». با عجله بلند شد. شروع کرد به کندن زمين و گودالي به اندازه جنازه برادرش و او را گذاشت داخل آن؛ اولين قبر دنيا! بعد هم خاک هاي اطراف را ريخت روي جنازه تا او را بپوشاند. نگاهش کردم؛ قابيل پشيمان شده بود اما چه فايده.

منبع: نشريه همشهري داستان كتاب هفتم