حسود
حسود
حسود
نويسنده: محمد مبيني
برداشتي آزاد از آيات 27 تا 31 سوره مائده
خدا به من فرمود که بروم پايين درخت، زمين را بکاوم و غذا بيابم! تعجب کردم که اين چه دستوري است؟! من که گرسنه نيستم! الان چه موقع غذا خوردن است؟! اماحرفي نزدم و اطاعت کردم. از بالاي درخت پرواز کردم و جايي نزديک جنازه فرود آمدم. با پاهايم شروع کردم به کنار زدن برگ هاي روي زمين ولي اثري از غذا نبود! مشغول کاويدن زمين بودم و زير چشمي نگاهم به قاتل بود...توجه اش به من جلب شده بود و داشت مرا نگاه مي کرد...کارم را ادامه دادم که صدايش بلند شد: «اي واي! يعني من از اين کلاغ هم کمترم؟». با عجله بلند شد. شروع کرد به کندن زمين و گودالي به اندازه جنازه برادرش و او را گذاشت داخل آن؛ اولين قبر دنيا! بعد هم خاک هاي اطراف را ريخت روي جنازه تا او را بپوشاند. نگاهش کردم؛ قابيل پشيمان شده بود اما چه فايده.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}